بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

13 بدر

پسملی عید اولین سال حضورت تو دنیا با یه رسم قشنگ به اسم ١٣ بدر تموم شد.امروز که روز طبیعته همه خانواده ها به جاهای سرسبز مثل باغ و دشت و پارک و ... میرند و نحسی١٣رو (طبق یه باور قدیمی)تو بیرون از خونه در میکنند. اما ما امسال کنار خانواده بابایی بودیم و همونطور که آغاز عید با اونا جشن گرفتیم پایانشم با اونها بودیم آش رشته خوردیم سبزه گره زدیم و خوش گذروندیم(آخه به خاطر هوا و فصل گرده افشانی گلها ترسیدیم که بریم باغ تا تو مریض نشی) به هر حال عید ٩٢ تموم شد و یک اتفاق بد هممونو ناراحت کرد و اونم فوت مامان خاله سمیرا (زندایی مرزبان)بود که خیلی تنها و گناه یروز ٨ فروردین تو بیمارستان فوت کرد خیلی دلمون براش سوخت و بیشتر برای سمیرا که ٥ ماهه ن...
25 فروردين 1392

خلاقیتهای 4 ماهگی

کارهای جدیدی که یاد گرفتی:چرخیدن ١٨٠ درجه......غلتیدن(تا حالا بدون کمک ٢ بار)گرفتن وسایل تو دستت و بازی با اسباب بازیهات.خوردن دست و پتو پیش بند و هر چیزی که جلو ی دهنت باشه و کردنشون تو حلقت ازت هم که میگیریمشون کلی گریه میکنی و جیغ میزنی.آب دهنتم که شدیدا آویزونه و همیشه لباست خیسه کلی قهقه میزنی با همه مهربونی و تو بغل همه میری عاشق شلوغی و مهمونیی تا یکی میاد خونمون آروم میگیری براشون ناز میکنی و خلاصه کلی شیرین کاریهای دیگه.....   راستی نمیدونم با این آقا فیله چه پدر کشتگی داری که تا میذاریمش بالای تخت پارکت آویزونش میشی میزنیش میکنیش آخرم می خوریش.فکر کنم اصلا دوسش نداری که با دیدنش انقدر عصبانی میشی .     ...
17 فروردين 1392

واکسن 4 ماهگی

پسملی یادم رفت که بگم ١٠ فروردین واکسن ٤ ماهگیتو پیش دکتر امیدوار زدی و خیلی پسر خوبی بودی فقط یه کوچولو وقتی سوزن رفت تو پات گریه کردی و بعدش آروم شدی.شبش هم رفتیم خونه مامان جون بایایی فقط اونجا وقتی بابایی میخواست از تو کریر بذارتت تو رختخواب دستش به پات خورد و فکر کنم دردت اومد چون کلی بی تابی کردی و هیچ جوره آروم نمیشدی تا کلی مامانجون باهات بازی کرد و کمپرس یخ گذاشت تا آروم گرفتی و خوابیدی.خداروشکر تب هم نکردی و فقط یه کوچولو بدنت داغ شده بود.راستی وزنتم شده بود ٧٢٠٠ و آقای دکتر کلی ذوق کرد که من فقط شیر خودمو بهت میدم و وزنت انقدر خوبه ماشا الله وگفت از ماه دیگه غذای کمکی شروع کنیم.ولی من دلم میخواد از ٦ ماه بهت غذا بدم اما نمیدو...
17 فروردين 1392

7سین 92

  پسملی امسال سال تحویل برای اولین بار خونه مامان جون بابایی بودیم و اینم سفره ٧ سین مامانجون.     اینم که 7 سین خونه خودمونه....پارسال تو عيد بود كه تو اومدي تو دلم و منم از داشتن يه مهمون كوچولو تو دلم بي خبر بودم سر همين سفره با بابايي نشسته بوديم و سال ٩١ تحويل كرديم   کلی هم عید دیدنی بازی کردی و یه عالمه عیدی جمع کردی.اینم عکس آرتینا کوچولوی من که عشق منه و خاله ژاده و خاله فرشته مهربون و  علی رضا جونم پسردایی دوست داشتنی و ماهت:   کلی هم شیرین شدی پسرم و همه کلی دوستت دارند اون لبخندای قشنگی که تحویل آدمها میدی و اون نازی که براشون میکنی قندو تو دل همه آب میکنه.راس...
10 فروردين 1392

4 ماهگی

پسملی امروز ٤ ماهه شد.....دیشبم برای اولین بار غلت زدو من کلی جیغ کشیدمو براش دست زدم.شب هم پگاه و ارش اومدند و کیکی که بابایی خریده بودو باهم خوردیم.جدیدا شبها ساعت ١٢ به بعد شروع میکنی به جیغ زدنو صحبت کردن انقدر بامزه از خودت اصوات مختلف در میاری که منو بابایی از خنده غش میکنیم با تمام وجودت جیغ میکشی و خونه رو میذاری رو سرت.راستی فردا واکسن داری خدا کنه تب نکنی و عین ٢ ماهگیت آروم باشی.   اینم عکس اولین غلت زدنت:   . ...
9 فروردين 1392
1